32 ـ شهادت به ولایت در هنگام مرگ
در شب جمعه 12 ربیع الثانی 1411 برابر با 11/8/69 در شهر قم در منزل شخصی خوابیده بودم آخر شب در خواب دیدم که در بیابانی هستم با یکنفر دیگر هر دو روی زمین افتادهایم و در اثر عارضهای که نمیدانم چه بود مریضی بود یا کمبودی از آب و غذا یا جهت دیگر روی زمین افتاده و آماده مرگ بودم و قطع داشتم که هر دو میخواهیم بمیریم در این حال دیدم که سر من روی زانوی شخصی است که تقریباً مرا دلداری میدهد چون خود را آماده مردن میدیدم خود را برای آن مهیا کردم و گفتم که شهادتین بر زبان جاری کنم اشهد ان لا اله الا الله را گفتم و پس از آن فوری اشهد ان محمداً رسول اللهe را نیز گفتم سپس خواستم اشهد ان علیاً ولی الله u را بگویم کمی طول کشید و مثل اینکه بر زبان من جاری نمیشد بالاخره با سختی و فشار که بخود دادم اشهد ان علیاً ولی الله را نیز گفتم و آسوده خاطر گشتم و دیگر هیچ فکری نداشتم و خود را آماده میدیدم که هر لحظهای ملک الموت بیاید و جان را بگیرد در این حال و خیال بودم که از خواب بیدار شدم و نگاهی به دور و اطراف خود کردم و دیدم که زنده ام و در خانه خوابیدهام باور نمیکردم که زنده هستم و زنده خواهم ماند بالاخره در همان حال ناباوری باز به خواب رفتم و همین طور پریشان احوال بودم خداوند را بحق پیامبر و خلیفه بلا فصلش امیرالمرمنینu و ائمه طاهرین از اولاد او قسم میدهم که دست مرا در دنیا و آخرت از اهل بیت کوتاه نفرماید و در هنگام مرگ بفریاد من برسندوشهادت به توحیدونبوت وولایت امیرالمومنین واولادمعصومین اورابرمن اسان گرداند. آمین آمین آمین.
33 ـ سفر از مسجد الحرام
در شب شنبه 28 ربیع الثانی 1411 ق مطابق با 26/8/69 ش در خانه شخصی در قم در خواب دیدم که در مسجد الحرام خو ابیدهام جماعتی دیگر نیز خوابیدهاند اما نه اینکه خواب باشم فقط دراز کشیدهام بعد ودران حال گفته ام خدایا یک چیزی بمن نشان بده که علامت قبولی اعمال و لطف تو باشد ناگهان دیدم که دستی بر سر و صورتم کشیده شد و بامهربانی و رحمت مردی بمن میگوید که خاطرت جمع باشد و سفری در پیش داری و یک نفر هم با تو میفرستم برای راهنمایی دراین سفر بعد وسائل سفر آماده شد چند شتر بود که من سوار جلوتری آنها بودم و یک نفر هم که مأمور راهنمائی بود در جلو پیاده میرفت و زمام شتر را بدست گرفته بود از مسجد الحرام بیرون رفته و حرکت کردیم و رفتیم بعد از مدتی که راه رفتیم که خیلی هم طول نکشید ناگهان خود را در بازار دمشق دیدم و متوجه شدم که به دمش رسیدهایم با خانواده خود که در سفر مرا همراهی میکردندبه انها گفتم ببینید که این شهر دمشق است که رسیدهایم در این فکرها و حرفها بودم که از خواب بیدار شدم.
34 ـ گرفتن سهم امام
در شب 30 ربیع الثانی 1411 ق مطابق با 28/8/69 ش در قم در خانه خود که بودم در خواب دیدم که به کربلا رفتهام با جمعیتی بسیار برای زیارت حضرت امام حسینuو از خانه با جمعیت وگروهی حرکت کردهام و رسیدهام به در حرم مطهر و وارد گشتهام ولی میبینم که پلههای بسیاری در پیش است که پائین میرویم و اول بصحن رسیدهام بعد از آن باز هم پلههائی است که سرازیر میشود برای حرم مطهر تا اینکه رسیدهایم به پائین در حرم و در آنجا ایستاده و اذن دخول خواندهام و بعد وارد حرم شدهایم و در میان حرم سه قبر هست که یکی ضریح دارد و دو تای دیگر ندارد البته در خواب نمیدانستم که آن دو قبر که ضریح ندارد از کیست البته در میان حرم غیرازضریح دوقبر دیگرنیز هست که یکی قبر حبیب بن مظاهر است و دیگری قبر ابراهیم بن مجاب 0
بالاخره پس از زیارت که خواستیم از حرم بیرون بیائیم دیدم مردم ترس دارندکه از حرم بیرون روند از صدام و میگویند که مامورین صدام زوار را میگیرندو مردم ازترس تک تک بیرون میروند وقتی نوبت به من رسید من هم بیرون رفتم با یک شیخ از صحن خارج شدیم و از میان کوچهها بیرون رفتیم اما ترس داشتیم تا اینکه از شهر کربلا خارج شدیم و همانجا نشستیم بعد یک شیخی دیگر آمد که میخواست برود شهریه طلاب کربلا را به دهد شیخی که با من بود به او گفت ما هم طلبه هستیم بما هم شهریه بده آن شیخ گفت ایا شما منبر میروید که درآمد منبری داشته باشید؟ گفتم نه بعد از جیب دیگرش پول درآورد و گفت اینها سهم امامu میباشد از آنها بردارید من با خود گفتم من که مجاز هستم و میتوانم سهم امام بگیرم گفتم مانعی ندارد سه دینار عراقی بمن داد و آنها را گرفتم و نگاه میکردم و دران حال از خواب بیدار شدم.
35 ـ روضه خوانی و زیارت کربلا
در شب 22 جمادی الثانیه 1411 ق مطابق با شب 19/10/69 ش در قم در خواب دیدم که یک بیابان است و در آنجا مرحوم پدرم را در خواب دیدم که با صورتی برافروخته و سر حال و بشاش و خیلی خوش قیافه که وقتی او را دیدم با خود گفتم که ایشان خیلی خوشگل و خوش قیافه و نورانی است و این عکس که از او داریم هیچ شباهتی باو ندارد بالاخره دیدم ایشان گفتند که میخواهم روضه بخوانم بعد من گفتم مانعی ندارد یک سراشیبی بود ایشان بالای بلندی آن رفتند و من پائینتر نشستم و ایشان مشغول شدند بخواندن روضه و من هم گوش میکردم تا اینکه روضه تمام شد و مدتی با ایشان بودم که بعد از خواب بیدار شدم و تعبیر نمودم این رویاراکه خداوندخواسته نشان دهدکه خوشحالی پدرم وحال خوب اوو این سرحالی و خوش قیافهای ایشان از برکات روضه خوانی ایشان در حال حیات اوبوده است0
والبته شبی پیش ازان درخواب دیده بودم که به کربلامی روم وپیاده هستم وراه می روم وحرکت میکنم و راه از میان بیابان و دهات میگذرد تا اینکه رسیدم نزدیک حرم مطهر به طوریکه گلدستهها دیده میشد همانجا به کسانی که همراه من بود ند گفتم که رسیدیم به کربلا بعد افتادم روی زمین و شروع کردم بگریه کردن بسیار و از شدت گریه از خواب بیدار شدم خداوند در بیداری قسمت ما بفرماید.
36 ـ پیدا کردن طلا
در صبح نوزدهم ماه رمضان 1411 قمری مطابق با 16/1/70 شمسی بعد از نماز صبح یکی از نمازگزاران از وضع مجالس و بی ادبی برخی از مؤمنین در مجالس انتقاد کرد و همچنین ترغیبکرد به اینکه مطالب جالبتر و نافذتری گفته شود که باعث جلب جوانها گردد من در اثر این حرفها مقداری دلسرد شدم برای شرکت در مجالس و صحبت کردن برای مردم.
در روز بیستم بعد از نماز صبح که دراز کشیدم برای خوابیدن تازه چشمهایم گرم شده بود و هنوز خوابم مستحکم نشده بود در خواب دیدم که در خدمت پیامبرe هستم و عرض سلام و ارادت کردهام و همانوقت خواستم بخودم نشان دهم که خواب نیستم فریادکردم تایقین کنم که خواب نیستم وبیدارم توجه برای من حاصل شدکه یقین بیدارم وخواب نیستم ودرحالت بیداری است که در خدمت آن حضرت میباشم و این قضیه در حالتی بین خواب و بیداری است بالاخره بخواب رفتم در عالم خواب دیدم که با سید علی اکبر میرسالاری که سید پیرمردی بود و سالها فوت کرده هستم و راه میروم ناگهان یک گردن بند طلا که دو سکه بزرگ بآن چسبیده بود پیدا کردم و آنرا برداشتهام بالاخره بعد از جریانی از خواب بیدار شدم و این حالت اول و خواب دوم را تفسیر کردم که عمل فعلی من منظور نظر است انشاء الله تعالی و دلسرد شدن بیخود است.
37 ـ فراری دادن شیطان
در ماه ذیقعده سال 1411 ق مطابق با 1370 ش در مدینه طیبه در خواب دیدم که یک بچه نوزاد خیلی زیبا بما داده شده که خیلی مورد علاقه ماست و با او بازی میکنیم تا اینکه من آنرا روی پای خودم قرار دادهام و با او بازی میکنم ناگهان به نظرم آمد که او شیطان است وبرای فراری دادن او شروع کردم بخواندن بسم الله الرحمن الرحیم دیدم باخواندن این ذکرمبارک جسم اوکوچک میشود آب میگردد تا اینکه تمام شد و یک مقدار آب شد و روی زمین ریخته شد و از بین رفت.
دو مرتبه دیدم که در میان دو کوه هستم و شیطان بمن حمله نموده است و من برای دفاع از خودم و از بین رفتن شیطان شروع کردهام بخواندن بسم الله و مرتب با تمام نیرووباصدای بلند میخوانم که ازمن دورشود وبه من نزدیک نشودو اودراثراین ذکرمبارک نمیتواند نزدیک من شود از هیجان بسیار و بلند بسم الله خواندن از خواب بیدار شدم.
38 ـ نبات متبرک
در روز 24 ماه محرم سال 1412 ق در قم بعد از نماز صبح خوابیده بودم در خواب دیدم که با یکی از اهل علم که فامیل است
با ایشان رفتهام در نزد مرحوم آیة الله حکیم که یکی از مراجع بزرگ درزمان خودش بود بلکه مرجع وحید در زمان خودش بود رفتهایم و ایشان از ما استقبال کردهاند و من با آن مرحوم بسیار صحبت کردهام که از جمله آنچه بیاد دارم این است که از ایشان پرسیدهام آیا احتیاطات که در رسائل عملیه داشتهاید از بین رفته و مبدل به فتوا شده است یا نه (شاید علت سؤال این بوده است که بعد از رحلت از این دنیا بر انسان در جهان دیگر کشف حقائق میشود و تردیدها و جهلها مبدل به
علم و یقین میگردد معلوم است که احتیاطات علماء در رساله عملیه از باب تردید و عدم یقین به حکم الهی است و در جهان دیگرکه کشف حقایق می شود علماء عالم باحکام شرعیه میگردند و تردید و جهل آنها از بین میرود).
سپس آن مرحوم به من یک بستههائی داد بعنوان پذیرائی و یکی از آنها را باز کردم دیدم قوطیهای کوچکی است که سر دارد شبیه قندان استیل کوچک که دورتادور آنها با کاغذ پیچیده شده بود و در میان آنها قطعههای کوچک نبات بود که نباتها در قوطی بود و سر قوطی گذاشته شده بود بر آن و قوطی با کاغذ دورش پیچیده شده بود.
بعد از باز کردن یک قوطی آن مرحوم فرمودند که این نباتها تبرکی است و برای شفا و قضاء حاجات مفید است که بسیار خوشحال شدم و از خواب بیدار شدم.
39 ـ روضه خوانی در نهر آب
در شب 2 جمادی الثانیة 1412 قمری 1370 شمسی بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد تکیه یزدیها از طرف هیئت بنی الزهراء به من گفتند که شما برای نماز صبح بیائید مسجد تا نماز صبح که بجماعت خوانده شدجمعیتی جمع شودو زیارت عاشوراءنیزپس ازنمازجماعت خوانده شود و پس از آن در روز سوم که روز وفات فاطمة الزهراء علیهاالسلام است به حالت اجتماع برویم به حرم مطهر حضرت معصومه ودسته عزاداری داشته باشیم من کمی تأمل داشتم که شاید کسی نیاید و اجتماعی حاصل نشود بالاخره قبول کردم که برای نماز صبح به مسجد بروم وم به خانه امدم در همان شب آخرشب بود که خواب دیدم در میان نهر بزرگی از آب هستیم با هیئت بنی الزهراء و بدن خود را شستشو داده و بحالت اجتماع در میان آب راه میرویم و من برای دسته مرثیه میخوانم و مرثیه از موسی بن جعفرuاست مقداری در میان آب رفتیم و من مرثیه میخواندم و مردم گریه میکردند حتی اینکه در میان خواندن بلندگو خراب شد و یکی از آنها بلندگو را درست کرد و حرکت کردیم تا اینکه از خواب بیدار شدم و نهر آب را تعبیر کردم بآن روایتی که فرمود اگر در خانه شما نهری باشد و روزی پنج مرتبه شستشو کنید آیا کثیفی بر بدن شما باقی میماند گفتند نه فرمود نماز این چنین است روزی پنج مرتبه نماز خواندن باعث آمرزش گناهان میشود و هم چنین عزاداری برای اهل بیت نیز باعث آمرزش گناهان است در روایات در این زمینه بسیار است ودیگراینکه دراغاز تردید داشتم برای رفتن وبعد تصمیم گرفتم برای رفتن به نمازدراین رویانشان داده شدنمازوعزاداری برای اهل بیت سبب شستن گناهان می شودومرثیه خواندن برای انهادررویادلیل بربانی شدن دراین کار وسبب ان بو دن است .
و البته در ماه رجب آن سال توفیق عزاداری برای موسی بن جعفرu در کنار حرم مطهر علی بن موسی الرضاu با همین هیئت نصیب ما گردید.
40 ـ میّت در نماز جماعت
یکی از مؤمنین راپس ازمردن درتاریخ17 بهمن 1370 ش 17 رجب 1412ق درخواب دیدم که به نمازجماعت حاضر شده است 0
اودرحال حیات مردی بود ملتزم به نماز جماعت و شبها برای نماز مغرب و عشا میآمد بنماز جماعت درتکیه و مسجد تکیه یزدیها و مردی با فضیلت و علم بود و تا آخر عمر که پیرمردی شکسته و نابینا شده بود کار میکرد و کار او قهوهچی و چای فروشی بود از دنیا رفت یک شب پس از شب هفت او که برای نماز به مسجد رفتم دیدم یکی از پسرانش به نماز جماعت آمده است و نام آن مرحوم حاج مهدی کاظمی بود در آن شب در خواب دیدم که وارد محلی شدهام بسیار وسیع برای خواندن نماز جماعت درب ورودی رو بطرف قبله است و محراب در پیش است وقتی وارد شدم چند نفری بودندمشغول نمازویاخواندن دعا در آن میان حاج مهدی را دیدم که مشغولی به نماز است اما با قدی بلند و رشید چون در حال حیات کوتاه قد بود پس از آنکه او را دیدم با خود گفتم حاج مهدی از دنیا رفته است چطور اینجا نماز میخواند بطرف محراب رفتم و نگاهی باو کردم دیدم خیلی سرحال است با خود گفتم حاج مهدی ازدنیارفته است ودراینجاحضوردارد پس از آنکه ازاوردشدم برگشتم وازاوپرسیدم توکه ازدنیارفته ای اینجاامده ای؟گفت بلی امشب به من اجازه دادندبرای نمازجماعت ودعابیایم ازاو رد شدم وبه سوی محراب رفتم 0
سپس مشغول شدم به مقدمات نماز که از خواب بیدار شدم این خواب را اینگونه تعبیر نمودم که چون پسرش به نماز جماعت آمده است روح او باخبر شده و مثل اینکه خود او نماز میخواند و ثواب نماز جماعت پسر باو خواهد رسید و اتفاقاً فردا شب آن شب جمعه بود و ما هر شب جمعه دعای کمیل میخواندیم و آن مرحوم هم آخر دعا را میخواند اولین شب جمعه بعد از فوت او که آن شب بود هر دو پسرش به نماز آمده بودند و پسر بزرگ او به همان کیفیت مانند پدر از همان جائی که پدر دعا را میخواند مشغول به خواندن دعا شدومعلوم شدامدن پسران به نماز جماعت وخواندن دعای کمیل انهاسبب حضورپدرشده است .
41 ـ پرواز در آسمان
در شب 16 شوال 1412 ق مطابق با 30/1/1371 ش در شهر قم در خانه مسکونی در حسین آباد خوابی دیدم و قضیه آن بود که در این سال نیز توفیق تشرف بخانه خدا را نیز پیدا کرده بودم و با امسال که انشاء الله تعالی به حج بردم 7 دفعه نصیب من شده است و یک دفعه نیز به عمره رفتهام در سالهای گذشته با خود قرار گذاشته بودم که به نیابت از چهارده معصوم علیهم السلام و امامزادههاحج بروم سال گذشته نوبت نیابت حضرت زهراسلام الله علیها بود به من پیشنهاد شد که به نیابت از یک زن که از دنیا رفته است حج بروم و من قبول نکردم گفتند حضرت زهرا انشاء الله راضی است که این زن مؤمنه برائت ذمه پیدا کند و بالاخره قبول کردم و به نیابت از آن زن رفتم امسال نیز به من پیشنهاد شد برای نیابت و من متحیر ماندم که چه کنم نیابت را قبول کنم و باعث برائت ذمه یک مؤمن بشود و نیابت حضرت زهراسلام الله علیها را به سال دیگر موکول کنم تا از برکت آنها نوبت بیشتری باز نصیب من گردد یا اینکه نیابت را قبول نکنم و از طرف حضرت زهراسلام الله علیها حج را بجا آورم دیشب که میخواستم به خوابم با خود گفتم خداوندا در خواب مرا راهنمائی بفرمایید و از این تحیر بیرون بیآورید وقتی خوابیدم در خواب دیدم که در شهر شوشتر هستم و دربالاو آسمان پرواز میکنم و این پرواز کردن هم در اختیار خودم هست یعنی دست و پا را مانند بالهای پرندگان بالا و پائین میبرم و به پیش میروم و از هر طرفی که به خواهم میتوانم حرکت کنم و برگردم و این پرواز من در بالای کوچهها بود نه در بالای خانهها که میان خانهها را ببینم سپس دیدم که در کنار مسجد جامع شوشتر هستم و از طرف حمام سابق مسجد در بالای کوچه در پرواز هستم و میخواهم به خانه خودمان در شوشتر بروم وقتی کنار مسجد رسیدم بالای مسجد نرفتم و همین طور بالای کوچه در پرواز بودم تا مسجد تمام شد من هم در بالای کوچه بطرف خانه خودمان که در سابق در کنار مسجد بود حرکت کردم و برگردیدم و در همان خواب در یادم بود که میتوانم برای نزدیک کردن راه از بالای مسجد بردم و میان بر بزنم اما احترام به مسجد مانع شد و همان طور در بالای کوچه در کنار مسجد در پرواز بودم تا از خواب بیدار شدم و در همان عالم خواب و بیداری تعبیر کردم که این نشانهای از رضایت فاطمه زهراسلام الله علیها است برای قبول نیابت از مؤمن که خداوند به من قدرت پرواز را داده است. والله العالم.
والبته توفیق نیابت ازحج رابرای ان حضرت درسالهای بعدپیداکردم شکرالله
42 ـ خداوند از تو راضی است
در شب 28 شعبان 1413ق مطابق با 1/12/71 ش در شهرستان قم در خانه مسکونی در بهترین ساعات یعنی سحر در خواب دیدم که در میان بازار شوشتر هستم که جمعیت زیادی در آن مشغول خرید و فروش بودند مرد کچلی را دیدم که یک دانه مو هم در سر نداشت راه میرفت و من آن مرد را مرگ و موت میدانستم به دنبال او راه افتادم و به او گفتم مرگ چگونه است؟ و حالت چطور است؟ لیکن او اعتنائی بمن نداشت و توجه نمیکرد و راه خود ادامه میداد و پاسخ مرا نیز نمیداد تا اینکه رسید به آخر بازار و دو مرتبه برگشت من هم برگشتم و پشت سر او راه میرفتم نزدیک او و هیچگونه توجه به من نداشت و پاسخی بمن نمیداد تا اینکه رسیدبه ان سوی بازارومن درنزدیکی اوودرکناراوراه میرفتم وازاومی پرسیدم
تاطرف دیگر بازار باز هم برگشت من هم چنان با او برمیگشتم تا اینکه میان راه که من از او بسیار میپرسیدم بمن گفت خاطرت جمع باشد خداوند از تو راضی است و من بسیار خوشحال شدم.
43 ـ اگر حق مرا بمن ندهی به خود آقا میگویم
در روز جمعه 14 ربیع الثانی 1314 ق مطابق با 9/7/1372 ش جلسه دعای ندبهای در محل است دعوت نموده بودم که به خانه ما بیایند و پیش از آن راجع به صبحانهای که باید بعد از دعا داده شود صحبت شده بود و من گفته بودم هرچه باشد مانعی ندارد و هرچند مخارج آن باشد چون برای امام زمانuاست چیزی نیست و بحمد الله جلسه برگزارشد و دعا خوانده شد و صبحانه هم داده شد شب یا روز پنجشنبه قبل از آن در خواب دیدم که رفتهام شهریه حضرت آیة الله العظمی سید احمد خوانساری را بگیرم (با اینکه معظم له سالهای سال بود که از دنیا رفته بود و شهریهای در قم نداشت) شهریه 300 تومان بود و کسیکه شهریه میداد یک مرد کلاهی بود نه معمم و من شهریه سه ماه را نگرفته بودم که میبایست جمعاً مبلغ 900 تومان بگیرم ولی دیدم که آن مرد مبلغ سی و یک تومان و پنج ریال بیشتر ندادو گفت شما قبلاً گرفتهاید و تنها این مبلغ مانده است و بقیه را طلب نداری و بسیار میان میان من اوو حرفها شد و من عقیده داشتم که این مرد میخواهد حق مرا به من ندهد و برای خودش نگه دارد و هرچه با او صحبت کردم که قانع شود و 900 تومان به من بدهد قبول نمیکرد تا اینکه به او گفتم حال که چنین است من جریان را به خود حضرت آقا اطلاع میدهم و در نظر داشتم که خدمت ایشان بودم و جریان را به گویم وقتی آن مرد این تهدید را از من شنید تسلیم شد و حاضر شد مبلغ 900 تومان را بمن بدهد و من آنها را گرفتم و از کنار او دور شدم و خوشحال بودم که حق خود را گرفته و نگذاشتهام کسی حق مرا بخورد.
43 ـ من همیشه با شما هستم
در تاریخ 22/7/1372 ش مطابق با 27 ربیع الثانی 1414 ق که به علت سانحه اتومبیل فوت ناگهانی نور چشم صبیه اتفاق افتاد در راه رفتن به شوشتر در نزدیکی شوشتر که ضربه مغزی باعث بیهوشی کامل او گشته و پس از چند ساعت باعث رحلت او به دارالبقاء شد خوابهای متعددی از او دیدم که مهمترین آنها نوشته میشود.
در ماه ربیع الاول 1415 یک شب در خواب دیدم که به مسافرت میروم و او را دیدهام و در عالم خواب میدانم که او از دنیا رفته است از دیدن او تعجب کرده و باور نمیکنم که او باشد از او میپرسم که خودت هستی که با ما هستی جواب میدهد بلی و من باور نمیکنم نزدیک میروم و دست او را میگیرم که ببینم آیا واقعاً جسم است و خود اوست یا نه و او حرفی ندارد و دستش را میگیرم و در میان دست خود لمس میکنم و میبینم که جسم اوست آنگاه میگوید باور کردی گفتم بلی میگوید بابا من همیشه با شما هستم در کنار شما هستم خاطرتان جمع باشد.
44 ـ منتظر باش آقائی میآید
چند شب بعد باز او را بخواب دیده و میدانستم که از دنیا رفته است از او میپرسم که در وقت مرگ بر تو چه گذشت و چه سختیهائی کشیدی و چه دردی کشیدی جواب میدهد هیچ و من باور نمیکنم و به او میگویم تو از ماشین افتادهای و ضربه مغزی دیدهای چگونه هیچ دردی را احساس نکردی ونمیکنی جواب میدهد هیچ دردی احساس نمیکنم.
به او میگویم من خودم دیدم که لوله جلوی باربند ماشین وانت خم شده بود و حتماً آن لوله به سر تو خورده است یا سر تو بآن خورده است چگونه هیچ دردی احساس نکردهای جواب میدهد هیچگونه دردی احساس نکردم تنها در آن وقت بمن گفتند که یک آقائی برای دیدنتان میآید و من منتظر آن آقا بودم و پرسیدم چه کسی میآید گفتند آقانور الدین سپس پس از لحظهای دیدم که شما آمدید و من شما را دیدم و خیلی خوشحال شدم و غیر از این در وقت مرگ چیزی ندیدم.
45 ـ کار خیر کار خیر
در شب 20 جمادی الثانی 1415 ق مطابق با 3/9/1373 ش در شهرستان قم هنگام سحر در خواب دیدم که در مشهد هستم در بالا خانهای و دخترم آمده است در آن خانه اما درست او را ندیدم.
همان وقت دیدم در قم هستم در خانهای یکی از دوستان بنام شیخ حسن انصاری و ایشان آش پخته بود و تقسیم کرد و آنچه مانده بود در میان دیگی گذاشته بودند و درب آن اطاق را بسته بودند من و آقای انصاری نشسته بودیم در میان اطاق ناگهان دیدم صدای درب اطاق برابر که در طرف دیگر حیات بود میآید همان اطاقی که دیگ آش در میان آن بود.
بلند شدم نگاه کردم دیدم دخترم آمده است و دم در آن اطاق ایستاده است و میخواهد درب را باز کند و داخل شود من گفتم چه میخواهی گفت آمدم آش بخورم من آش را بسیار دوست دارم دستش را گرفتم او را بوسیدم لبهای او را بوسیدم و گفتم چرا نزد ما نمیآئی گفت بلی من همیشه در نزد شما میآیم باو گفتم ما باید چکار کنیم که تو بتوانی نزد ما بیائی؟ گفت کار خیر کار خیر.
البته چند روز قبل از آن زیارت عاشورا را به خانه آورده بودیم و بیاد ایشان آش پخته بودم و داده بودیم.
و حدود یکماه پیش از این تاریخ یک شب جمعه بعد از خواندن دعاء کمیل مختصر شامی را به مسجد برده بودیم و بیاد ایشان داده بودیم همان شب جمعه یا شب جمعه دیگر بعد از خواندن دعای کمیل و طلب مغفرت و خواندن فاتحه برای شادی او از مسجد به خانه آمدم حال بسیار خوبی داشتم در میان کوچه که میآمدم تنها بودم ناگهان دخترم بی بی مژده را عیاناً دیدم که جلو روی من ایستاده و با حال بسیار خوبی در حالی که خنده میکرد و خیلی خوشحال بود بمن سلام کرد اما نزدیک نمیآمد و میگفت بابا بیا برویم آنجا خیلی خوب است خیلی خوش میگذرد هرچه زودتر بیا و خیلی اصرار میکرد که من با او بروم و چند لحظهای بهمین حال بودم که نزدیک در خانه
46 ـ سه سؤال مهم
در شب
سوم ماه مبارک رمضان سال 1415 ق مطابق با شب 15/11/1373 ش در هنگام سحر در خواب دیدم که در شوشتر هستم و به خدمت مرحوم آیت الله آقا سید محمد حسن آل طیب مکرر میرسم و در یک روز از ایشان مهری برای نماز گرفتهام به عنوان عاریه که آن مهر شکل بیضی است دراز و طولانی است و دو طرف آن مهر چیزهائی نوشته شده است و بر اثر نماز خواندن مقداری کهنه شده است آنگاه در حال خواب که بودم و خیال میکردم که در بیداری است(یعنی رویادررویا) در خواب دیدهام که در نزدیکی منزل آن مرحوم که نزدیک منزل سابق خود ما هم در شوشتر بود که خانه ما در اثر خیابان خراب شده است در خواب دیدم که در میان کوچه به خدمت حضرت امام حسن عسکریu رسیدهام که بر سر مبارک ان حضرت مانند عربها که شال بر سر می اندازندشال سبزی برسر انداختهاند و عمامه بر سر ندارند لباس عربی دشداشه و عبا نیزداشتندا ما قبا درست به خاطر ندارم کهپوشیده باشد قیافه پیر نبود و میانسال ببالا هم نبود مانند جوانی بود که غم و غصه او را پیر کرده باشد پس از آنکه بخدمت او رسیدم در حال عجله سه سؤال نمودم که جواب فرمودند سؤال کردم من آدم چگونهای هستم و آیا بهشتی هستم یا نه؟ پاسخ فرمودند بلی بهشتی هستی سؤال نمودم یا سید هستم یا نه؟ فرمود بلی سید هستی سؤال نمودم آیا مجتهد هستم یا نه فرمود بلی مجتهد هستی [البته ترتیب باین کیفیت درست به خاطرم هست] لیکن اصل سه سؤال و سه پاسخ درست به خاطرم هست آنگاه امامuمهری برای نماز شبیه مهری که از آقای آل طیب گرفته بودم اما نو بمن عطا فرمودند به عنوان هدیه که برای خودم باشد نه عنوان عاریه و مهر را گرفتهام و بسیار خوشحال شدهام.
سپس از خواب بیدار شدهام و به خدمت آقای آل طیب رسیدهام (درعالم رویا) و با خوشحالی داستان خواب خودم را برای او نقل کردهام و اینکه من در خواب به خدمت امامu رسیدهام و لیکن میبینم که آقای آل طیب در برابر سخن من چنان واکنشی نشان نمیدهند حتی وقتی به ایشان گفتهام که امامu در خواب به من مهری برای نماز عطا فرمودهاند شبیه مهر شما عکس العملی نشان نداده و گویا این خواب و این مطالب برای ایشان تازگی ندارد و تعجبی ندارد یا اینکه با سکوت خود نشان می دهندو میخواهند بگویند که من از این مطالب خبر داشتهام و اینها تعجبی ندارد و بالاخره از خواب بیدار شدم نزدیک بلند شدن برای خوردن سحری برای روزه گرفتن بودم سپس تمام خواب را از ذهن خود گذارانیده و به جزئیات آن توجه نمودم. و الحمد لله علی کل حال و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
47 ـ قضیهای در بیداری
در روز 20/9/1374 ش مطابق با 18 رجب 1416 ق که از مشهد مقدس عازم عمره شدیم و 7 روز در مدینه و 7 روز در مکه بودیم از طرف بعثه مقام معظم رهبری مستقر در مدینه به من گفته شد که برنامهای هست که آقایان روحانی کاروانها هر شب در مسجد الحرام به نوبت باشند تا اگر مسئلهای برای کسی پیش آمد کند از او سؤال شود و مردم حیران در وظیفه شرعیه نباشند.
نوبت من شب شنبه شب آخر ماه رجب بود که از ساعت 10 تا 5/12 میبایست در نزدیک مقام ابراهیمu بنشینم تا هر کس مراجعه کرد و مسئلهای داشت پاسخگو باشم.
طبق برنامه همان شب وارد مسجد الحرام شدم و در آغاز طواف به نیابت از امام زمان (علیه الصلاة و السلام) انجام دادم و در جای منظور نشستم.
و البته مراجعاتی صورت گرفت مسائلی پرسیده شد و پاسخ دادم.
از جمله مراجعات این بود که زنی از شیعیان قطیف سعودی مقداری آب آورد و گفت این را تبرک کن و من از او گرفتم و آیات و ادعیه بر آن قرائت کردم و به او دادم طولی نکشید که زنی دیگر آمد او نیز مقداری آب آورد و خواهش کرد که برای او تبرک کنم من هم اجابت کردم پس از آن دو نفر دیگر آمدند ناگهان مشاهده کردم که در اطراف من زنان بسیاری جمع شدهاند و تقاضای تبرک کردن آب دارند که با خود آوردهاند من در آن تجمع آنها از مأمورین سعودی احتیاط کردم و به یکی از مردان شیعه قطیف که در آن نزدیکی بود گفتم من حرفی ندارم تا صبح هم که باشد حاضر هستم بنشینم و آب تبرک نمایم و خواسته آنها را مردود نکنم لیکن اگر مأمورین وهابی که مخالف هرگونه تبرک و توسل هستند متوجه شوند برای اینها زحمت خواهد شد آبها را میریزند و شاید از آن بدتر هم بشود آن مرد به زن خود گفت که به زنهای دیگری که بودند قضیه را بگوید و به آنها گفت آبهای تبرک شده را با آبهای دیگر مخلوط کنید و به آن اکتفا نمائید پس از آن مراجعه آنها قطع شد.
و اما حادثه مهم دیگر که مقصود از نوشتن آن است این بود که اواخر وقت نشستن بود و من قرآن میخواندم ناگهان دیدم جوانی خوش سیما که ریش متوسط نه بزرگ و طولانی و نه کوتاه با قدری موزون و صدائی دل نشین در کنار من ایستاد و سلام کرد و پرسید «من این انت» از کدام مکان هستی و من متوجه سؤال او نشدم زیرا متعارف که من دیده بودم این بود که میپرسیدند: «من ای البلد انت» یعنی از کدام کشوری و جمله «من این انت» برای من تازگی داشت چون متوجه نشده بودم دو مرتبه سؤال کرد «من این انت، ترکی، سوری، عراقی» از کجا آمدهای از ترکیه یا سوریه یا عراق آنگاه متوجه شدم و گفتم: «ایرانی».
گفت: «ارید اعطیک مالاً» من میخواهم به تو مالی را بدهم. من برای اینکه به فهمم شیعه است یا یا سنی پرسیدم «من ای البلد انت» از چه کشوری هستی چون معمولاً هرکس را که با او تماس میگرفتم یا او با ما تماس میگرفت ابتدا همین سؤال را میکردم تا به فهمم از چه کشور است و روشن میشد که شیعه هست یا سنی.
اگر شیعه بود خود میگفت که من از قطیف هستم یا احصاء یا دمام یا نجران و یا بحرین و یا کشورهای دیگر که شیعه نشین دارند و خود را معرفی میکرد ومعلوم می شدکه شیعه است ویامی گفت ازکشورهای سنی نشین وسنی هستم زمانی که من به او گفتم «من ای البلد انت» از چه کشوری هستی پاسخ داد «من هذه الاطراف مکه جدا» گفت من از همین اطراف هستم مکه جده.
و چون شیعه در مکه و جده بسیار کم است به ذهن من نیامد که شیعه باشد از این رو به او گفتم این مال را که میخواهی بمن بدهی زکاة نباشد زیرا زکاة بر ما اولاد پیامبرe حرام است چون احتمال دادم که آن مال از زکاة باشد زیرا در سفرهای پیش که مشرف به مکه شده بودم هیچگاه برخورد نکرده بود که کسی به دون جهت پولی داده باشد اگر پولی به دست میآمد معمولاً از وجوهات شرعیه بود.
از کس دیگری هم تا حال نشنیدهام که در این سفر به دون جهت آن هم به ایرانی پول داده باشند از این جهت احتمال دادم که این شخص سنی است مثلاً و از بابت زکاة میخواهد بدهد. زمانی که گفتم از زکاة نباشد پاسخ داد نه تنها از راه سبیل الله و قربت الی الله است و چنان این پاسخ را داد که مسئله را میداند و نیازی به این سؤال نبوده است.
گفتم حال که از زکاة نیست مانعی ندارد آنگاه دست در جیب خود کرد و مبلغ دویست ریال سعودی یعنی دو اسکناس صد ریالی را بیرون آورد و به من داد و من آنها را گرفتم و پس از آن او را ندیدم زمانی که برخاستم و از مسجد بیرون میرفتم به خانواده قضیه را گفتم او گفت من چیزی را برای برخی از بچهها میخواستم بخرم در برابر کعبه گفتم خدایا صد ریال برسان تا آن چیز مطلب را بخرم من گفتم صد ریال درخواست شما رسید فردا صد ریال از آن را همان چیز که گفته شده بود با اضافه پول دیگر خریدم و صد ریال دیگر را به عنوان تبرک نگهداری کردهام.
پس از آن تاریخ واله و حیران ماندهام که آن شخص با آن سیمای خوش و صدای دلنشین در آن مکان محترم پس از طواف به نیابت امام زمانu و پاسخ گفتن مسائل شرعی مردم و قرائت قرآن چه کسی بوده است؟
خداوند معرفت مرا به امامزمانuبیشتر فرماید و چشمان به گناه آلودهام را با عرفان به سیمای نورانی او روشن فرماید.
48 ـ کرامتی در بیداری
در قضیه سابق از دویست ریال سعودی سخن گفته شد که در کنار کعبه به من داده شده بود اینک کرامتی که از این پول مشاهده کردهام مینویسم در سال 1376 ش در فروردین این سال که مطابق با ذی الحجه 1418 قمری بود ومن به حج مشرف شده بودم پولهائی که به همراه داشتم تمام شده بود و پیش از رفتن به عرفات از ایران با من تلفنی تماس گرفته شد و سفارش شد که چیزهائی را بخرم و چون من پولهای خود را خرج کرده بودم و دیگر پولی نداشتم به آنها گفتم دیگر از پول خبری نیست و آنها به من گفتند باید این سفارشها را بخری هرچند پول قرض کنی.
وقتی تلفن تمام شد با خودم فکر کردم که چه کار کنم و از چه کسی پول به گیرم با وصف اینکه در مکه کسی به کسی پول نمیدهد و هر کس هر چه با خود پول آورده برای خود نگه میدارد و آنها را مصرف میکند.
پس از لحظهای به فکرو به یاد صد ریال سعودی که همراه داشتم و آنها را به قصد تبرک نگه داری کرده بودم افتادم و از همان دویست ریال باقی گذاشته بودم که در کنار کعبه به من داده بودند پس از توجه به آن پول با خود چنین قصد کردم که اگر این پول کرامتی دارد و از مقامات بالائی به من رسیده است باید کرامت خود را نشان دهد و پولی را که من نیاز دارم به من برساند و اگر این پول از مقامات بالا نیست و یک پول عادی است و کرامتی ندارد همان را خرج میکنم وبرای نگهداری آن دیگر سببی نخواهد بود.
با همین قصد ماندم و به عرفات و مشعر و منی رفتم و پس از انجام اعمال حج که با فاصله کمی پس از آن به ایران برگشتم آن پول کرامت خود را نشان داد و مبلغ سیصد و هفتاد ریال پول سعودی که نیاز داشتم خداوند به من رسانید و در آن سفارشهائی که شده بود خرج کردم و آن صد ریال را هنوز نگه داشتهام.
الحمد لله ربّ العالمین.
49 ـ رؤیا صادقه
در روز 11 محرم 1419 ق مطابق با 17 اردیبهشت 1377 ش اخوی محترم حاج سید جلال شریعتمدار دار فانی را وداع گفت و پس ازشرکت در انجام مراسم در اهواز و ترکالکی به قم آمدم و در شب 25 محرم که مصادف با شهادت امام سجادuبود مجلس ختمی برای ایشان در تکیة یزدیهای بازار در قم از طرف هیئت بنی الزهراء گرفته شد.
در شب ختم که در کنار درب ورودی تکیه ایستاده بودم و مردم از اهل علم و کسبه و دیگر اقشار وارد مجلس میشدند ومی رفتند متوجه شدم پیرمردی که قبا و عبا مانند لباس روحانی داشت لیکن کلاه سفیدی بر سر داشت وارد مجلس شد و کنارمن که رسید خم شد و دست مرا گرفت و بوسید و تسلیت گفت و احوال پرسی کرد و وارد مجلس شد و نشست پس از ختم مجلس ختم که عزاداری شروع شد جوانی کنار من آمد و گفت آقای حاج حسین نائینی با شما کار دارد و میخواهد با شما سخنی را بگوید من گفتم باشد و من در خدمت ایشان خواهم بود.
پس از عزاداری که مقدار زیادی از شب گذشته بود پیرمرد در کنار من آمد و گفت نام من حاج حسین نائینی است و من از اهل کربلا بودهام و در کنار خیمهگاه مغازهای داشتهام و دو برادر سید از سادات جزائری رفیق من بودهاند و امشب شنیدم در تکیه یزدیها برای سید جزائری ختمی هست به یاد رفاقت با سید جزائری در کربلا آمدم و در این ختم شرکت کردم.
من گفتم سادات جزائری بسیار هستند و در تمام شهرهای دنیا متفرق میباشند و من آن سید جزائری که در کربلا رفیق تو بوده است نیستم سپس گفت من داستان خوابی را میخواهم برای شما تعریف کنم و آن خواب این است که:
من در کربلا با دو سید برادر از سادات جزائری دوست بودم که هر روز آنها را میدیدم و با آنها معاشرت داشتم و دوستی داشتم به نام عباسعلی که او هم مغازه دار بود و با همدیگر قرار گذاشته بودیم که هرکدام از مازودترازدیگری از دنیا رفت به خواب دیگری که هنوز زنده است بیاید و آنچه را که بر سرش رفته است بازگو کندپس اززمانی که ازاین قرارگذشت دوستم عباسعلی در حمام به زمین خورد و سکته کرد و از دنیا رفت من شب اول دفن او منتظر شدم که او رادر خواب ببینم اما خبری نشد دو شب گذشت سه شب چهار شب تا هفت او هم گذشت و هرچه میخوابیدم که او را به خواب ببینم خبری نمیشد.
تا اینکه به کتاب دعا مراجعه کردم و دستوری را که برای خواب دیدن اموات نوشته شده بود به کار گرفتم از خواندن نماز با آن دستور مخصوصی که هست پس از انجام و نماز و دعاهائی که بود خوابیدم در عالم خواب دوست خودم عباسعلی را دیدم در مغازه من ایستاده با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم چه قراری میان ما بود گفت که هر کدام از ما پیش از دیگری بمیرد به خواب دیگری بیاید و قضیه خود را تعریف کند گفتم پس چرا تو به وعده خود وفا ننمودی و شب اول به خواب من نیامدی گفت آخر من در زندان بودم و نمیتوانستم بیایم گفتم مگر در آن عالم هم زندان هست گفت آری.
گفتم پس حال چگونه آمدی گفت از زندان آزاد شدهام گفتم چطور؟ و چه کسی تو را از زندان آزاد کرد ؟گفت در شب جمعه آقای جزائری مرا از زندان آزاد کرد من با 99 نفر دیگر در زندان بودیم و آقای جزائری همان سید که دوست تو میباشد آمد و در زندان را باز کرد و من و دیگر اهل زندان را که صد نفر بودند آزاد کرد گفتم الحمد لله حال قضیه خود را با من میگوئی و آنچه را که دیدی تعریف میکنی؟ گفت نه اجازه ندارم گفتم آخر ما با هم قرار گذاشتهام و تا برای من تعریف نکنی دست از تو برنمیدارم گفتم نمیشود اصرار بسیار کردم گفت اگر میخواهی آنچه را که بر من گذشته به دانی باید خودت با چشم به بینی و من نمیتوانم تعریف کنم اگر میخواهی بدانی باید با من بیائی تا به تو نشان دهم.
من قبول کردم در مغازه را بستم و قفل کردم و همراه او روان شدم چند قدمی که آمدیم و به خیمه گاه رسیدیم گفت چه چیز همراه داری گفتم مهر و تسبیح و کلید مغازه گفت اگر بخواهی با من بیائی باید کلید مغازه را دور بیندازی گفتم چگونه کلید را دور بیندازم وپس ازبرگشت باید به مغازه بروم و در آن را باز کنم گفت اگر به خواهی همراه من بیائی باید کلید مغازه را پرت کنی من کلید را در دست گرفتم و در نظر گرفتم سوراخی که در میان دیوار بود در میان آن سوراخ گذاشتم و آن را نشان گذاشتم که در هنگام برگشت آن را پیدا کنم و بردارم.
سپس به او گفتم اجازه بده مقابل حرم امام حسینuرسیدهایم سلامی به حضرت به نمایم گفت حاج حسین از حرم خیلی دور شدهایم و اینجا مشرق زمین است من خیلی وحشت کردم به او گفتم همین جا برای من تعریف کن و مرا بگذار برگردم گفت نمیشود باید بیائی تا خودت به بینی مرا وحشت بیشتری گرفت که قدرت رفتن با او را نداشتم با یک فشار دست خود را از میان دست او بیرون آوردم و از او جدا شدم و صدای بلندی کردم و صیحهای زدم و در همان حال از خواب بیدار شدم.
عرق بسیاری کرده بودم و پدرم که 115 سال از عمر او گذشته بود و خیلی سرحال بود در کنارم بود او هم از صدای من از خواب بیدار شد گفت چه شده است گفتم خواب وحشتناکی دیدم از خواب بیدار شدهام گفتم آیا به حرم هنوز نرفتهاید ؟گفت هنوز زود است ولیکن نزدیک شده است.
چون پدرم عادت داشت هر شب پیش از اذان صبح به حرم سیدالشهداء× مشرف میشد.
برخواستم وضو گرفتم و با پدرم به حرم مشرف شدم در میان حرم سید جزائری را دیدم که او هم برای زیارت به حرم مشرف شده بود گفتم با تو کاری دارم و خوابی دیدهام که میخواهم برایت تعریف کنم.
گفت صبر کن تا زیارت من تمام شود و آنگاه در کنار تو خواهم نشست و گوش میدهم به اعمال زیارت خود ادامه داد و پس از انجام آنها در بالای سر حضرت سیدالشهداءu در کنار او نشستم و آنچه را در خواب دیده بودم برای او تعریف کردم و پس از آن به او گفتم تو برای عباسعلی چه کار کردهای که او را از زندان نجات دادهای گفت من کار بسیار مهمّی انجام ندادم لیکن در شب جمعه بالای سر حضرت سیدالشهداءu نشستم و به یاد دوستان و آشنایان افتادم و یک تسبیح به دست گرفتم و با هر دانهای از آن به نیابت ازهرکدام میگفتم السلام علیک یا ابا عبداللهu به نیابت از فلانی السلام علیک یا ابا عبدالله به نیابت از عباسعلی و… و صد نفر از دوستان را به یاد آوردم و به نیابت ازهرکداماز آنها به حضرت ابا عبداللهu سلام دادم و چون عباسعلی با من دوست بود و گاهی به من کمک مالی مینمود در شب جمعه به یاد او افتادم و به نیابت از او به سیدالشهداءuسلام دادم و پیرمرد یعنی حاج حسین نائینی گفت من چهل و پنج سال است که در قم ساکن هستم و نود و هفت سال از عمر من میگذرد و امشب اولین دفعه است که به تکیه یزدیها آمدم برای شرکت در این ختم چون شنیدم این ختم به احترام جزائری برگزار شده است من خیال کردم شما همان سید جزائری در کربلا هستی، گفتم نه من نیستم و لیکن سید جزائری بسیار است و این خواب رؤیا صادقه میباشد. و الحمد لله ربّ العالمین.
50 ـ جنازه را به کربلا میبریم
در همان شبی که برای مرحوم حاج سید جلال اخوی مجلس ختم در تکیه یزدیها گرفته بودیم دو روز پس از آن آقای حاج حسین خاموشی را دیدم ایشان به من گفت من خوابی دیدهام در همان شب ختم که به تکیه یزدیها آمده بودم نمیتوانستم که اخوی شما را کجا دفن کردهاند از آقای حاج اسماعیل مقتصدی پرسیدم ایشان هم نمیدانست زمانی که آقای رسولی واعظ مجلس بر منبر بود مرا خواب ربود در عالم خواب دیدم که تکیه به شکل وسیعی و با صفا آراسته شده و در میان آن جنازهای بر روی زمین است بعد خبر آوردند که میخواهند جنازه را به کربلا ببرند سپس دیدم چهار شخص سفید پوش خوش منظر وارد شدند و جنازه را حال از خواب بیدار شدم و دیدم در میان مجلس ختم نشستهام و آقای سید رسولی بالای منبر است و در ارتباط با مرحوم فقید سعید سخن میگوید.
51 ـ حوائج شما برآورده شد
در سال 1377ش که به حج مشرف شده بودم روز اول که وارد مدینه شدیم زائرین را از زن و مرد با خود برداشته و پیش از ظهر به طرف حرم روانه شدیم در آغاز در کنار حرم مطهر رسول خداeبا جمع زائرین در همان فضائی که میان حرم و بقیع به وجود آوردهاند در برابر گنبد سبز نشستیم و زیارت پیامبرeو زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها را یک کلمه یک کلمه خواندم و زائرینهم با صدای بلند تکرار میکردند و در پایان مصیبت حضرت زهراسلام الله علیها را نیز خواندم و دعا کردم و برخواستیم به طرف بقیع راه افتادیم تا در کنار بقیع زیارت ائمهعلیهم السلام خوانده شود در میان راه که میرفتیم یکی از زائرین که چون روز اول بود هنوز او را شناسائی نکرده بودم نزدیک به من آمد و گفت حاج آقا یک مطلبی را به شما میگویم محرمانه میان من و تو باشد گفتم به فرمائید گفت زمانی که شما مشغول زیارت خواندن ومرثیه بودید من در عالم دیگری رفتم نه خواب و نه بیداری فضای بزرگ و با صفائی دیدم و آنگاه درب حرم پیامبرe| باز شد و کسی بیرون آمد و گفت آنچه را از خدا خواستید برآورده شد و از نظرم ناپدید شد و من از آن حالت بیرون آمدم و دیدم در میان جمع زائرین نشستهام و شما زیارت میخوانید.
52 ـ لطف خدا
یکی از سفرها که به ترکالکی رفته بودم در چند سال پیش حدود سال 1370 ش یک روز مهمان بودم در خانه حاج کریم فرزند کربلائی رمضان برای صرف نهار پس از صرف غذا خواستم به خوابم ملافهای را که در پشت پشتیها بود بیرون آوردم و روی خود کشیدم و خوابیدم عصر که از خواب بیدار شدم و ملافه را جمع کردم دیدم یک عقرب زیر پای من کشته شده است من ترسیدم و گفتم شاید مرا نیش زده باشد سؤال کردم از مادر حاج کریم که پیرزنی بود که از چه غذاهائی پرهیز کنم گفت از ترش و چربی بیست و چهار ساعت پرهیزکن ومن پرهیز کردم ولیکن ازدردویاسوزش احساس نه کردم و اثری ندیدم ومعلوم شدکه ان عقرب ازاری به من نرسانده است.
53 ـ کرامت حضرت معصومه سلام الله علیها
1 ـ در سال 1375 ش که برای ساختن زیر زمین در خانه مسکونی در حسین آباد قم مخارج زیادی را متحمل شدم روز شهادت امادم صادقu که روضه رفته بودم در حال مراجعت از روضه از کنار حرم مطهر حضرت معصومهسلام الله علیها میگذشتم به یادم آمد که پولم رو به اتمام است و نیاز به پول دارم با خود گفتم به حرم حضرت معصومه عمهام میروم و از او پول میگیرم وارد صحن شدم و برای وضو گرفتن کنار حوض وسط صحن رفتم و عبا و جوراب درآوردم و آستینها را بالا زدم و نشستم در کنار حوض برای وضو گرفتن حس کردم دستی بر شانهام قرار گرفت بلند شدم و نگاه کردم دیدم یکی از مؤمنین است به من گفت فلانی شنیدم در خانه بنائی داری گفتم آری گفت پنجاه هزار تومان در نزد من داری که به تو میدهم فوراً دستش را گرفتم و گفتم میدانی چه کسی تو را فرستاد گفت نه گفتم حضرت معصومهسلام الله علیها و من نیامدم به حرم مگر برای گرفتن پول از حضرت معصومهسلام الله علیها و آن حضرت تو را فرستاده است.
2 ـ در سال 1384 که یک بار به عنوان روحانی کاروان به مکه برای عمره رفته بودم خواستم بار دوم بردم کاروان خالی پیدا نمیشد متوسل به حضرت معصومهسلام الله علیها شدم که سفر دیگری در همان سال نصیبم شود طولی نکشید که بهترین کاروان با بهترین کیفیت و بیشترین درآمد مادی و انشاء الله معنوی نصیبم شد.
54 ـ رسیدن خیرات به اموات
در سال 1385 ش در ماه تیر مطابق با جمادی الثانیه 1427 ق که به مدینه مشرف شده بودم برای عمره در مدینه به نیابت از طرف اموات از فامیل به ویژه نزدیکان چون پدر و مادر برادر فرزند زیارت کرده بودم البته در سفرهای پیشین نیز زیارت مدینه و طواف بلکه عمرهای را به قصد آنها به نیابت انجام داده بودم.
لیکن در این سفر آخر شب در خواب دیدم که در مکان بسیار عالی با آب و هوای بسیار مطبوع و سبزه و آب خانهای دارم و این خانه در بالای تپهای قرار گرفته و تپهای دیگر روبروی اوست که تمام این تپهها از گلها و سبزهها و بوتههای بسیار خوش پوشیده شده بود و جویهای آب روان بر اطراف این تپهها دور میزد به طوری که به فاصله دو متر جوی آب روانی بود که به عرض تپه گردش میکرد نه از بالا به پائین و میان جویهای آب گل کاشته شده بود گلهای قرمز رنگ و تپه دیگر که روبرو بود از بوتههای سرسبز و خوش منظری پوشیده شده بود و تمام این بیابان سرسبز و پوشیده از گیاهان و بوتهها بود.
در پائین تپه که خانه در آن بود دیواری کشیده شده بود و روبروی ساختمان خانه دری بود برای ورود و خروج به خانه.
در بالای تپه که ساختمان خانه بود چندین اطاق در کنار هم قرار داشت و در جلوی آنها تارمهای بود که عبارت بود از صفهای که از زمین مرتفع بود و بالای آن سقف داشت.
در میان آن خانه بودم که دیدم برابر بزرگترم مرحوم سید جمال بر ما وارد شده و ما در نزد او هستیم و با هم صحبت میکنیم پس از زمانی کوتاه گفت چرا میان اطاق نشستهایم بیرون برویم و داخل حیات با این فضای سبز و خوش آب و هوایی که هست استفاده کنیم.
از میان ساختمان بیرون آمدیم و در میان حیات که همان تپه با شیبی که داشت با جویهای آب و گلها نشستیم بلکه به صورت دراز کشیده استراحت میکردیم و با هم صحبت مینمودیم.
از جمله سخنانی که مرحوم اخوی به من گفت این بود: مدتها بود که میخواستم بیایم و شما را ببینم و خیلی دلم میخواست که شما را ببینم لیکن نمیشد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و آمدم شما را دیدم و بسیار خوشحال هستم و من هم بسیار خوشحال بودم و اظهار خوشوقتی کردم از آمدن او و دیدار از ما.
پس از زمانی صحبت کردن در میان گلها و جویای آب روان در حیاط آن خانه باز به من گفت چرا در اینجا ماندهایم و بیائید برویم قدم بزنیم و از هوا و سبزه این اطراف لذت ببریم بلند شدیم و با هم از خانه بیرون آمدیم یعنی سرازیر به طرف درب خانه شده از خانه بیرون آمدیم راهی بود در جلوی خانه که شیب بود و به طرف پائین میرفت و در انتهای شیب آن راه رودخانه بزرگی همانند رودخانه کارون بود که آب بسیار پاک و تمیزی در آن جریان داشت روبروی خانه تپهای بود که از بوتههای سرسبز پوشیده بود زمانی که از خانه بیرون آمدیم به من گفت به طرف رودخانه برویم و ما همان راه شیب را گرفته و به طرف رودخانه سرازیر شدیم و با هم صحبت میکردیم مقداری از راه را که آمدیم و به رودخانه نزدیک شده بودیم و شاهد جریان آب در میان آن بودیم که از خواب بیدار شدم و این خواب تعبیر کردم که ثواب کارهای خیری را که به قصد او انجام دادهام رسیده است و او خواسته مرا از آن آگاه کند در ضمن داشتن خانه را تعبیر کردم به خواندن قرآن در مکه که در سفرهای گذشته اخیراً مقید بودم یک قرآن در مکه و یک قرآن در مدینه ختم کنم.
و در ثواب ختم قرآن در مکه آمده است که پیش از مردن جای خود را در بهشت میبیند امیدوارم که چنین باشد و نتیجه سفرهای مدینه و مکه و اعمال خیر دیگر بهشت باشد آمین یا رب العالمین.
55 ـ رسیدن خیرات به اموات
در سال 1385ش در مرداد ماه پس از مراجعت به خانه از سفر عمره خانواده خوابی دیدند که ما به شوشتر رفتهایم برای دیدن مرحومه خاله زهرا زن پدرمان و وارد شدهایم در خانه بسیار بزرگ و مجللی که تمام مایحتاج و نیاز از اثاثیه در آن است و من به خانواده گفتهام که این خانه از من است و خاله زهرا را در آن سکونت دادهایم تا راحت باشد.
در سفر عمره که به مدینه و مکه رفته بودم برای آن مرحومه به نیابت زیارت و طواف کرده بودم و هم چنین در سفرهای گذشته نیز و معلوم میشود که آنچه را که انسان برای اموات انجام دهد به آنها میرسد و آنها گاهی در خواب به شکلی این موضوع را به احیاءو زندگان میرسانند و آنها را آگاه میکنند.
56 ـ لطف علی بن موسی الرضاu
در اوائل شهریور سال 1391 ش شبی در خواب دیدم که به زیارت کاظمینu رفتهام و دو قبر از امام هفتم و امام نهم بالای سکوئی قرار دارند که سقف روی آنهاست و پردهای از سقف تا یک وجب به زمین قبرها نرسیده آویزان است چون خواستم زیارت کنم خادم آنجا گفت اگر میخواهی پرده را کنار زنم و رفت پرده را کنار زد و دو قبر به روشنی نمایان بود زیارت کردم و از آنجا بیرون آمدم به من گفتند که دربیرون ازاینجا دو نهر آب متعلق به امام هشتم علی بن موسیu است که مردم سنگ بیابان را باآب آن میشویند و آن سنگ را بر هر عضوی از بدن که درد داشته باشد بگذارند درد آن آرام میشود و شفا مییابد من هم رفتم به طرف آن نهرها دیدم بیابانی است بسیار وسیع و سنگریزههایی در آن افتاده و مردمانی بسیار که مشغول جمع کردن سنگریزه از آن بیابان بودند و مردم از آن سنگریزهها که پهن بود برمیداشتند و با آن آب تبرک میکردند من نیز از آن سنگها برداشتم و به طرف آن نهرها که در بلندی قرار داشت رفتم دیدم دو نهر آب صاف و زلال به تندی روان است در کنار آن نهر دیدم سه نفر از پسران من نشستهاند و دیگر کسی نیست من با خود گفتم حال که این آب متبرک است و سنگ بیابانی را شفابخش میکند چرا از خود آب بدنها را متبرک نکنم از آن آبها برداشتم و بر سر و صورت و بدن پسران خود میریختم و آنها شادان بودند که متبرک میشوند.
از خواب بیدار شدم پس یکی دو روز یکی از پسران من بلیط هواپیمای مشهد را گرفت و دیگری ما را از قم تا تهران فرودگاه برد و سومی که در مشهد بود وقتی شنید ما به مشهد میرویم تلفن زد که من در مشهد میمانم تا شما بیائید و برای رفتن به حرم ماشین شخصی در اختیار باشد و گرفتار ماشین کرایهای نشویدودربرگشت باماشین برمی گردیم و با او به قم برگشتم و من برای رفتن به مشهد به هیچکدام از آنها چیزی نگفته بودم و پیشنهاد و یا فرمان کاری را نداده بودم و هرکدام خود به آن کار خداپسندانه اقدام کرده بود و تعبیر آن خواب به روشنی ظاهر شد.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته
سید نور الدین شریعتمدار جزائری
30/6/1391
مطابق با 3 ذی القعده 1433
- ۹۹/۱۰/۱۹